کد مطلب:35483 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:229

سرکشی انسان











به صحرای تاریك ملك عدم
غریبی مسافر همی زد قدم


ز تاریك راهی به دشت وجود
در آشفتگی روی آورده بود


زمانی چو شیره درون گیاه
به شریان هر شاخه می جست راه


زمانی دگر نیز مانند شیر
به رگهای حیوان درآمد دلیر


سرانجام به سان یك قطره آب
به ره كرد از پشت مردی شتاب


به زهدان غریزه نمودش روان
زنی كرد این نطفه را میهمان


چو بذری كه دهقان سپارد به خاك
بیاسود آن نطفه بی ترس و باك


نهان گشت در جای تاریك و تنگ
كه تا روز موعود سازد درنگ


همانند یك سایه این رهگذر
به دنیای تاریك بد رهسپر


معلق شده بین بود و نبود
كه روزی درآید به دشت وجود


چگویم چها دید در این سفر
در این راه دشوار این رهگذر


گذشت از بسی راههای نهان
سراسیمه همچون تماشاگران


به نه ماه در بچه دان، میهمان
بیاسود از رنج راه گران


به امعاء و احشاء همسایه بود
ز ادراك و از هوش كم مایه بود


ز خون، گوشت گردید و پس استخوان
برآورد اندام، آن میهمان


پس آنگاه دست جهان آفرین
رقم زد بدین صورت دلنشین


كه تا وقت رفتن مهیا شود
چو ما صاحب جمله اعضا شود


به ناگاه از زندگانی، فشار
پدیدار گردید بر رهگذار


از این ماجرا سخت مدهوش شد
ز زندان، رها گشت و بیهوش شد

[صفحه 95]

پس آنگاه چشمان این رهگذر
گروهی چو خود یافت در دور و بر


ندانم چها دید این میهمان
كه ناگه برآورد شیون ز جان


در این لحظه ی سور، او زار زار
به زاری درآمد چو ابر بهار


در آن حال پروانه ای تیزبال
كه زیباییش بود همچون خیال


به فرمان سازنده ی این جهان
فرود آمد از چرخ تا آب و گل


به نوزاد یك روزه شد همسفر
بدان بال رنگین گرفتش ببر


به فرمان جدا گشت از مهر و ماه
سوی خاكیان چست ببرید راه


چنان گشته با یكدیگر آشنا
كه این شد در آن، آن در این كرد جا


گذشت زمان، هول او را شكست
بدانسان كه گردید دنیاپرست


در این بوم بر رست و نیرو گرفت
به اشیاء و اطراف خود خو گرفت


چنان گشت دنیا به چشمش عزیز
كه هرگز ز دستش نباشد گریز


عجیب است انسان و هرگز جهان
ندیده است مانند او بی گمان


كه سازنده ی چرخ كیهان مدار
دمی كرد از مهر، بر او گذار


از این رو به پیری، جوانی كند
چو نوباوگان شادمانی كند


دمی، نیز آزرده گردد به جان
گهی سر به جیب است و گه شادمان


زمانی به افراط گردد دچار
ز تفریط گاهی شود شرمسار


طمعكار گردد به گاه امید
به هنگامه ی یاس لرزد چو بید


شود چون غضبناك، بی اختیار
رود در كمینگاه مرگ، استوار


چو خوشحال گردد دمی بی گمان
ز فردا نخواهد كه جوید نشان


به هنگامه ی ترس، بی اختیار
شود عاجز و سست و پرهیزكار


چو ایمن شود كور گردد به راه
درافتد چو كوران به تاریك چاه


به روز مصیبت شود بی قرار
پریشان دل و سست و نابردبار


به روز خوشی، این جهان را به دم
شناسد نگردد ز فردا دژم


چو گردد گرسنه درافتد ز پا
چو بر سفره آمد خورد تا بجا


به هر حال، افراط و تفریط كار
بشر بوده در گردش روزگار


چنان طفل درمانده ی مستمند
به گهواره درخفته چندی نژند

[صفحه 96]

ننوشد به جز جرعه ای شیر خام
كه دیگر كس او را رساند به كام


رساند به جایی سرانجام كار
كه بلعد جهانی نگیرد قرار


همان كودك عاجز بینوا
شود زشت خونخواره ای بی حیا


دگر باره دهرش كند ناتوان
ز خردی شود زارتر بی گمان


كه گهواره گردد یكی گور تنگ
در آن دخمه ی تنگ یابد درنگ


ز دنیای زیبا نیابد نشان
كه خاكست و خشت، لحد آن زمان


دریغا از آن قصر و آن سیم و زر
گذشته است و بر خاك بنهاده سر


در آن حال پندار و كردار پست
كه بودند همخانه با خودپرست


در آن تنگنا باز پیدا شوند
برای عقوبت مهیا شوند


بپاشند بر روی او زهر خند
بلرزد به خود بینوای نژند


در آن حال پروانه ی همسفر
عذابش كند از همه بیشتر


به افسوس برگیرد از دل فغان
تبهكار از این مویه لرزد به جان


بلی، روح علوی برآرد فغان
كه آلوه گردید از بدگمان


نبالد ز سوز جگر شرمسار
كه از جان رسوا برآرد دمار


از آن بال رنگین نباشد نشان
كه ننگست بر چهره اش جاودان


بنالد به زاری بر آن بینوا
كه ای كاش هرگز ندیدم ترا


خردمند روشندل پارسا
به كوشش رسد هر زمان این ندا


چو پیغام وجدان بود این ندا
خردمند باشد بدو آشنا


خدایا چو گشتند آن سركشان
كز آنها به گیتی نباشد نشان


كجا رفت، خونخواره ی بدگهر
كه اكنون بجوید كس از وی خبر


كسانی كه از بهر یك مشت خاك
بدنها به شمشیر كردند چاك


چه جستند، اینك كزین رهگذر
گذشتند از تخت و تاج و كمر


كنون تن كشیدند اندر مغاك
چو از خاك بودند گشتند خاك

[صفحه 97]


صفحه 95، 96، 97.